وبلاگ

31 مفهوم ترکیب بندی در نقاشی (آموزش تصویری)

composition
کسب و کار نقاشی

31 مفهوم ترکیب بندی در نقاشی (آموزش تصویری)

چرا ترکیب بندی مهم است؟

درک اصول طراحی مطمئنا می تواند به نقاشی های شما کمک کند. با این حال، به یاد داشته باشید که متکی بودن به اصول و تکنیک هایی که ظاهرا قواعد سفت و سختی دارند، قدرت تخیل را در نقاشی هایتان از بین می برد.

ترکیب بندی یا طراحی، ترکیب هوشمندانه و خلاقانه از المان های مختلفی مثل خط، شکل، رنگ، ارزش رنگ (Value)، لبه ها، انحنای S شکل، تقارن حرکتی، الگو و … است که ما به عنوان نقاش برای بیان داستان خود از آن ها استفاده می کنیم.

هرچه درک ما از ایده ها و تکنیک های متعدد طراحی کامل تر باشد، با قدرت بیشتری می توانیم دیدمان را در مورد جهان را با بینندگان اثر به اشتراک بگذاریم. به قول ریچارد اشمید: “آنچه ما هنگام توجه به طراحی های برجسته مشاهده می کنیم، صرفا راه حل های هوشمندانه هنرمندان برای مواجهه با مشکلاتی است که هنگام کنار هم قرار دادن المان ها برایشان به وجود می آید.”

اگر ما درگیر فکر کردن به این عقاید که به نوعی عرفانی یا مطلق هستند، بشویم در این صورت نقاشی های مان مثل بقیه کسانی خواهد بود که همان طرز تفکر را دارند.


 

هدف ما درک چگونگی و چرایی این تکنیک ها است. پس می توانیم با خلاقیت از آن ها استفاده کنیم، آن ها را دستکاری یا حذف کنیم تا دقیقا همان چیزی که می خواهیم در نقاشی هایمان جریان داشته باشند.

ایان پلانت عکاس می گوید: “ترکیب بندی همه چیز را گرد هم می آورد … ضرب، ریتم و قافیه را در یک شعر با هم هماهنگ می کند. طنین، ملودی، هارمونی، تمپو و دینامیک در یک سمفونی، و سوژه، حس و حال، نور و آن (لحظه) در یک عکس یا نقاشی ، همگی به نوعی اثر را از مجموع اجزایش برجسته تر می کند. ترکیب بندی، هم افزایی ایجاد می کند و حتی می تواند مبتذل را به والا تبدیل کند.”

چه چیز هایی بر ترکیب بندی تأثیر می گذارند؟

مفاهیم و عناصر کوچک و بزرگ بسیار زیادی وجود دارد که باعث می شوند یک ترکیب بندی به نتیجه مطلوب برسد و ما در این مقاله به همه آن ها اشاره خواهیم کرد.

برخی از عناصر مهمی که باید هنگام نقاشی مورد توجه قرار دهیم عبارتند از: نور و سایه (که هنگام نقاشی یک مکان به سرعت تغییر می کند)، طرز قرار گرفتن سوژه (چپ، راست، زاویه و فاصله) و پرسپکتیو (بالا یا پایین) و تمرکز نقاشی و آن چیزی که می خواهید منتقل کنید.

طراحی همان چیزی است که ما برای ایجاد توهم حرکتی در یک سطح دو بعدی استفاده می کنیم . اگر بتوانیم به خاطر بسپاریم که ترکیب بندی تنها وسیله برای رسیدن به یک نتیجه خارق العاده است، شاید بتوانیم از نگرانی مورد درست بودن یا نبودن ترکیب بندی مان کم کنیم.

عناصر طراحی یا همان ابزار های بصری که به ما به خلق ترکیب بندی های جذاب کمک می کنند ، عبارتند از:

  • خطوط
  • شکل ها
  • رنگ
  • ارزش یا شدت رنگ
  • فرم/ توده (بخش اعظمی از نقاشی که سایه دارد یا به یک رنگ است)
  • لبه ها
  • بافت
  • پرسپکتیو/ عمق/ فضا

و اصول طراحی یا نحوه استفاده از عناصر طراحی برای انتقال مفهوم نقاشی ها عبارتند از:

  • الگو (فیزیکی و انتزاعی)
  • نفوذ/ تأکید/ تمرکز
  • یکپارچگی / واریته/ هارمونی
  • تعادل
  • تضاد
  • حرکت/ ریتم
  • شدت رنگ موضعی
  • اثر یکنواخت سازی

مفاهیمی که به ترکیب بندی بهتر کمک می کنند؛ عبارتند از:

  • گِشتالت
  • سوژه و پس زمینه
  • قانون یک سوم
  • تقارن حرکتی
  • نسبت طلایی و اعداد فیبوناچی

هر یک از این مفاهیم را با مثال بررسی خواهیم کرد.

اصطلاحات و تعاریف مختلفی در مورد اصول طراحی وجود دارد. بسیاری از هنرمندان کلمات دیگری را جایگزین می کنند یا لیستی از مفاهیم و المان های مختلف که متعلق به هنرمندان دیگر است را ارائه می دهند.

گاهی اوقات هنگام استفاده از این اصطلاحات ممکن است گیج شوید زیرا بسیاری از اصول و مفاهیم با هم هم پوشانی دارند. هرگز فکر نکنید که باید از یک اصل یا ایده واحد در یک نقاشی استفاده کنید. در بیشتر نقاشی ها از ترکیبی از مفاهیم و قواعد بهره گرفته شده است. هوش خلاق و قدرت تخیل مهمترین ابزاری است که شما برای ترکیب بندی ها یا طراحی های موفق در اختیار دارید.

من در این مقاله مفاهیم امتحان شده و درست و همین طور پر طرفدار و پر کاربرد را پوشش خواهم داد.

عناصر طراحی

ما با عناصر طراحی شروع می کنیم زیرا آ نها همان چیزی هستند که خیلی از هنرمندان با آن ها سر و کار دارند.

خطوط

خطوط چیزی فراتر از طرح کلی و خطوط خارجی اشیا در نقاشی های ما هستند. آن ها در ریتم، حرکت، هارمونی و گویاتر کردن نقاشی های ما نقش دارند.

ما می توانیم هم با خطوط واقعی و فرضی بیننده را به هر جایی که می خواهیم، ببریم.

در این نقاشی، من از شاخه های کوچک زیادی استفاده می کنم تا مخاطب را از یک درخت به درخت دیگر ببرم؛ درست مثل زمانی که رقصندگان به نوبت زیر نور اجرای شان را به نمایش می گذارند.

هر درخت به یک خط تبدیل می شود. هر شاخه کوچک، رنگ بنفش در پس زمینه درختان، مسیر، چمن های تیز برگ هر کدام خطوطی هستند که به انرژی و ریتم نقاشی کمک می کنند.

خطوط لازم نیست حجم داشته باشند. نه تنها لبه های درخت بْعد دارند و یک خط را نشان می دهند، بلکه اشکال سبز و زرد (بوته ها) پشت درخت هم یک خط ایجاد می کنند . فقط در این یک بخش کوچک، می توانید چندین خط ایجاد شده توسط اشکال و ضربات رنگ را مشاهده کنید.

شکل ها

هر ناحیه از نقاشی های ما را می توان به شکل های بزرگ تر و کوچک تر تقسیم کرد. هرچقدر بتوانیم رنگ ها، شدت رنگ و خطوط را بهتر بر اساس اشکال انتزاعی گروه بندی کنیم، ترکیب بندی ها و نقاشی هایمان مفهوم را بهتر می رسانند.

گروه بندی هر چیزی بر اساس اشکال مختلف به ما این امکان را می دهد که در مراحل اولیه نقاشی، جزئیات غیرضروری را از ذهنمان دور کنیم. این کار به ما کمک می کند الگو، وحدت و حرکت را بدون پرت شدن حواس به ریزه کاری ها و اختلافات موجود در صحنه، خلق کنیم.

اینجا است که نگاه با چشمان نیمه باز به کارمان می آید. وقتی چشمان مان را تنگ می کنیم ، رنگ پراکنده و به اشکال کاربردی گروه بندی می شود. در این حالت می توانیم از اشکال به وجود آمده برای ساختن مسیر های جالب در نقاشی مان استفاده کنیم.

من نقاشی زیر را سریع کشیدم و میزان کم رنگ و پر رنگی و رنگ ها را تا آنجا که می توانستم دقیق در آوردم.

هدفم این بود كه جزئیات كوچك تر مثل درختان را به شكل های بزرگتر تقسیم كنم و از آن ها برای حركت و جهت دهی استفاده و بیننده را از طریق این قطعه راهنمایی كنم.

برخی از اشکال متداول که در طبیعت با آن ها روبرو هستیم مارپیچ، زیگزاگ، دایره، مثلث، منحنی و خطوط مورب هستند. برای بهتر کردن طرح هایمان از آن ها به طور استراتژیک استفاده می کنیم. هر کدام کاراکتر و تأثیر خاص خودش را بر بیننده دارند. اکثر افراد می توانند انرژی هر شکل را به صورت شهودی حس کنند.

در ادامه چند تا از این اشکال توصیف شده اند:

زیگزاگ ها انرژی و هیجان در نقاشی ایجاد می کنند، به همین دلیل من از آن در نقاشی زیر برای بیان حسی که رود خروشان منتقل می کند، استفاده کردم.

از منحنی ها هم برای بیان لطافت و آرامش در دریاچه نقاشی زیر استفاده کردم.

خطوط مورب تنش و انرژی پویا را به نقاشی اضافه می کنند، به همین دلیل از آن ها در تصویر زیر استفاده کردم. من می خواستم درختان در نقاشی زنده به نظر برسند و انرژی را به ترکیب بندی اضافه کنند.

همچنین از خطوط مورب ضمنی که توسط سنگ ها و علف های پشت درختان به وجود آمده اند برای ایجاد حرکت سریع مثل آنچه با دیدن یک رودخانه در دور دست می بینیم، استفاده کردم.

رنگ

یک هنرمند می تواند با توجه به دمای رنگ های گرم و سرد، رنگ های مکمل، رنگ ناحیه ای، رنگ نسبی، روانشناسی رنگ از این المان در ترکیب بندی استفاده کند. رنگ بر همه چیز اطراف ما تأثیر می گذارد و جهان را دیدنی می کند.

با اینکه نمی خواهیم لزوما روی رنگ به عنوان یک ابزار روانشناختی عمومی متمرکز شویم، اما پویایی رنگ در طبیعت یک زبان عمومی در اختیارمان قرار می دهد که می توانیم با آن منظورمان را برسانیم.

روانشناسی رنگ یک مقوله فرهنگی است. ممکن است مردم آمریکا رنگ سفید را برای لباس عروس ترجیح دهند، اما در چین رنگ قرمز انتخاب و لباس سفید برای مراسم تشییع جنازه استفاده شود.

مهم نیست که در کجای کره زمین زندگی می کنیم، یک سری چیزها مشابه اند. گرما و سرما همه جا حس می شود، اکثر گیاهان برگ های سبز دارند، آسمان اغلب آبی است و آب مشخصات و اثرات شناخته شده ای دارد.

نقاشی بالا در مکانی دیاوولزا در سوئیس کشیده شد. وقتی آن را نقاشی کردم، نگران این نبودم که رنگ ها با آنچه در آمریکا دیده ام متفاوت هستند. من مجبور نبودم به این دلیل که هزاران کیلومتر از جایی که معمولا نقاشی می کردم فاصله دارم، رنگ های پالتم را تغییر بدهم.

البته مطمئنا اثرات نور بسته به آب و هوا و ارتفاع می تواند کمی تغییر کند، اما اینکه دیدم رنگ زمین در بین تمام فرهنگ ها یکی است، برایم جالب بود.

با این اوصاف، چطور می توان از رنگ در ترکیب بندی استفاده کرد؟

از رنگ می توان برای ایجاد هارمونی، تعادل، ایجاد حرکت، تولید ریتم و تأکید در کل طراحی ها استفاده کرد.

در نقاشی بالا من مقداری رنگ ارغوانی را به رنگ آب، سنگ و زمینه اضافه کردم تا به ایجاد هارمونی کمک کند. همچنین از رنگ های تیره تر برای درختان و سنگ های اطراف استفاده کردم و بیشتر روی ظرافت رنگ های خود آبشار کار کردم.

رنگ جلب توجه می کند. بهترین کاربرد رنگ، جلب توجه به مکان مورد علاقه تان است. با به کار بردن رنگ های قوی تر در اطراف نقطه کانونی، نظر بیننده به همان جا (نقطه کانونی) جلب می شود.

در یک آب و هوای مرطوب، اتمسفر (که از مولکول های گاز کوچک تر از امواج نور تشکیل شده) طول موج های آبی کوتاه تر را بیشتر از طول موج های قرمز و زرد در همه جهات پراکنده می کند و باعث می شود که آسمان را آبی تری ببینیم. همین جو معمولا باعث می شود که اجسام دور، یک فیلتر آبی دورشان را احاطه کند و در نتیجه دور تر به نظر برسند.

به همین دلیل است که رنگ های سردتر معمولا دور و محو به نظر برسند و رنگ های گرم تر نزدیک و پررنگ تر. البته این قاعده در همه شرایط صدق نمی کند. اما ما می توانیم از این اصل برای ایجاد فاصله در نقاشی هایمان استفاده کنیم.

این تأثیر اتمسفر حتی در فواصل کوتاه تر هم جواب می دهد. در نقاشی بالا، از رنگ های آبی و ارغوانی سردتر برای دور کردن و چسباندن شی به پس زمینه و از قرمز و زرد های گرم تر برای نزدیک کردن سوژه به بیننده استفاده کردم. من در این ترکیب بندی از این خاصیت رنگ کمک گرفتم تا ایجاد عمق کنم.

ارزش یا شدت رنگ (Value)

ما قبلا به اهمیت تنگ کردن چشم ها اشاره کردیم، اما تکرار آن مخصوصا وقتی پای شدت رنگ در میان باشد، ضرری ندارد. فرم 3 بعدی به شدت رنگی که تیره و روشن می شود وابسته است.

سفید بالا ترین شدت رنگ را دارد و روشن ترین است. سیاه کم ترین شدت رنگ را دارد و تیره ترین است.

شدت رنگ یکی از بهترین ابزار ها برای ایجاد کنتراست و هدایت چشم بیننده به اطراف طرح و در نهایت به کانون مد نظرمان است.

یادتان باشد که رنگ ارزش ذاتی هم دارد. آبی لاجوردی یا بنفش روناسی به عنوان یک رنگ تیره و پررنگ از تیوب خارج می شود. یا زرد لیمویی و نارنجی کادمیوم از تیوب به عنوان رنگ روشن و کم رنگ خارج می شود.

برگ های سبز بسیار تیره در نقاشی بالا از آبی لاجوردی، قرمز روناسی و کمی سبز یشمی با مقداری قرمز عنابی به وجود آمده است.

من از آن رنگ های تیره استفاده کردم تا چشم بیننده را از نقطه ای به نقطه دیگر در بین گل ها هدایت کنم. کنتراست زیاد بین برگ های تیره و زمینه روشن تر، نگاه ها را به سمت خودش جلب می کند. همین مورد در مورد برگ های روشن تر که در مناطق تاریک پس زمینه قرار دارند، صدق می کند.

آگاهی نسبت به شدت رنگ ها به ما کمک می کند تا نقاشی ها و همچنین ترکیب بندی های بهتری خلق کنیم.

من وقتی نقاشی را شروع می کنم، اغلب شکل های بزرگ را با الگوی سایه – روشن می کشم.

فرم / توده رنگ (Mass)

کلمه “فرم” به جای عناصر مختلف هنری هم استفاده می شود. اما منظور ما از “فرم” نوع فیزیکی و انتزاعی اشکال و شی ها و شکل های مثبت و منفی است.

سایه ها شکل های انتزاعی هستند در حالی که درختان اجسام فیزیکی هستند. آسمان بین شاخه ها، اغلب فضایی منفی است اما اشکال و توده ای را تشکیل می دهد که الگو ها را در نقاشی کامل می کند.

در ادامه این مقاله در مورد توده و الگو مفصل صحبت خواهیم کرد.

لبه ها

لبه های سخت و نرم نشان دهنده رئالیسم موفق است . تا زمانی که مفهوم لبه ها را درک نکنید، نقاشی بی فایده است. استفاده درست از لبه ها معمولا تفاوت بین یک نقاشی حرفه ای و آماتوری را مشخص می کند.

در نقاشی بخش “خطوط” که قبلا نشان داده ایم، از لبه های سخت برای سمتی که درخت در نور قرار دارد و از لبه های شکسته برای سمت سایه آن استفاده شده است . این لبه های شکسته کمک می کند بخش سایه از دید بیننده فاصله گرفته و در پس زمینه محو شود، در حالی که لبه سخت بخش روشن درخت را به بیننده نزدیک و از پس زمینه دور می کند

این همان چیزی است که ما در طبیعت هنگامی که شدت رنگ بین اجسام جلویی و آن هایی که در سایه روشنهای پس زمینه هستند تضاد ایجاد می کنند، می بینیم . در جایی که دو شکل با یک شدت رنگ با هم رو برو شده و از هم می گذرند، لبه ها ناپدید می شوند. در این حالت لبه ها اصطلاحا “گم” می شوند.

پرسپکتیو/ عمق/ فضا

کشف پرسپکتیو یکی از بزرگترین کمک هایی بود که بشر در حق هنر واقع گرایانه کرد. به تصویر کشیدن پرسپکتیو در نقاشی ها بسیار حیاتی است. بیننده به طور غریزی می فهمد که نقاشی یا تصویر شما یک چیزی کم دارد، مخصوصا از نظر پرسپکتیو.

این یکی از اصلی ترین ابزار هایی است که برای ایجاد احساس عمق در اختیار داریم. جالب اینجاست که ما می توانیم از ابزار های طراحی دیگری برای ایجاد اثر پرسپکتیو استفاده کنیم.

مثلا خطوطی مثل پایه های حصار یا تنه های درخت که به دلیل اثر پرسپکتیو کوچک تر و محوتر به نظر می رسند، بیننده را متقاعد می کنند که آن ها از هم دور می شوند و فاصله می گیرند.

در نقاشی زیر، بوته ها و درختان کاج پشت گیاهان کوچکتر کشیده شده اند تا به بیننده بگویند در فاصله دورتری قرار دارند.

برخی از استراتژی هایی که می توانیم برای ترسیم فضا یا عمق استفاده کنیم ؛ ابعاد، سایه (شدت رنگ)، هم پوشانی کردن، کوچک کردن ابعاد به منظور ایجاد پرسپکتیو و ایجاد پرسپکتیو اتمسفری هستند.

اصول طراحی

الگو

الگو، طرح اصلی است که به تصویر را شکل دهد . الگو در واقع اسکلت یا توده های منسجم کننده فیزیکی یا انتزاعی است. بارز ترین مشخصه الگو مرتبط کردن تمام اشکال تاریک یا روشن اصلی به یکدیگر است.

این یکی از مهمترین اصول طراحی است که باید آن را بفهمیم.

یکی از ساده ترین ایده ها برای آموزش الگو، استفاده از روشنایی و تاریکی به عنوان اشکال منسجم کننده است که بر ترکیب بندی تاثیر می گذارد . اگر به تصویری نگاه کنیم که در آن از الگو های شدیدا روشن و تاریک استفاده شده، به راحتی مرز بین این الگو ها را تشخیص می دهیم. غالبا این الگو حتی بدون تنگ کردن چشم ها هم مشخص است.

شدت رنگی که بیشترین ارتباط را داشته باشد، چه روشن و چه تیره، انسجام طرح را حفظ می کند. من اغلب نقاشی هایم را با الگوی سایه شروع می کنم تا به نقاشی ام جهت بدهم.

چه بخواهیم الگو های اساسی ظریف باشند (برای این که علاقه بیننده به تدریج بیشتر شود)، و چه آشکار و برجسته (برای جلب توجه سریع و غیر ارادی بیننده)، فرم دهی الگو های تاریک یا روشن در مراحل اولیه می تواند به سرعت لحن یا پیام نقاشی را مشخص کند.

سه هنرمندی که اشکال تاریک / روشن را به الگو های انتزاعی کارهای شان اضافه کرده اند، سر فرانک برانگوین، استیو هاستون و نانسی گوزیک هستند.

اگر چشمان تان را تنگ کنید به راحتی خواهید دید که قرار گیری و تفکیک اشکال به شدت روشن و تاریک در کار های هر یک از این هنرمندان بسیار زیاد است.

با کمی افزایش کنتراست (همان طور که در بالا مشاهده شد)، می توانید به وضوح ببینید که هنرمند بخش های تیره را به یکدیگر متصل می کند تا جریان یا حرکت رو به جلو در طراحی ایجاد شود.

با دقت در نقاشی بالا می بینید که شدت رنگ ها متمایز از هم هستند. حتی در بازوی بالایی که روشن تر است هم شدت رنگ تا حدی تیره شده که از رنگ پس زمینه روشن قابل تشخیص باشد. تفکیک شدت رنگ ها یک هارمونی بصری برای بیننده ایجاد می کند. در واقع با دیدن سوژه و پس زمینه گیج نمی شویم و می توانیم این دو را از هم تفکیک کنیم.

همانطور که در تصویر زیر مشاهده می شود، باز هم تغییر کنتراست باعث می شود شاهد کمی تمایز بین قسمت های روشن و تیره باشیم.

دیدید که اشکال تیره یا روشن چه اتصال قدرتمند و قوی با هم دارند. ما می توانیم نیروی حرکتی که در این طرح به تصویر کشیده شده را احساس کنیم. با کنار هم قرار گرفتن این شکل های انتزاعی طرح اصلی ما به وجود می آید.

اگر ضربات قلم مو، رنگ ها، شدت رنگ ها و لبه ها با آن طرح اولیه هارمونی داشته باشد، دیدن نقاشی برای بیننده لذت بخش تر خواهد بود و پیام را هم به وضوح منتقل می کند.

باز هم اگر چشمان مان را تنگ کنیم و به نقاشی بالا نگاه کنیم، شاهد تغییر کنتراست خواهیم بود. شدت رنگ های تیره و روشن باعث تفکیک شکل ها و خلق یک طراحی جذاب می شود.

الگو، جریان یا مسیر هایی را در نقاشی های ما ایجاد می کند. این همان نحوه انتقال حس تعادل، ریتم، هارمونی، حرکت یا کنتراست است که امیدواریم بیننده با دیدن نقاشی ما متوجه آن بشود. الگو با استفاده از عناصر فیزیکی و انتزاعی ایجاد می شود.

الگو های فیزیکی

الگوی فیزیکی به اشیا واقعی مثل سنگ ها، خانه ها، درختان، مردم، حیوانات و پشه ها اطلاق می شود (آن ها اغلب جزئی از نقاشی هستند).

الگو های انتزاعی

الگو های انتزاعی به عناصری مثل مقیاس، اشکال (مارپیچ، مثلث، مستطیل)، سایه ها و انرژی اشاره دارد (مثل نقاشی زیر).

لازم نیست الگو با کنتراست شدید نور و تاریک شکل بگیرد . تغییرات می تواند پیچیده تر و نامحسوس باشد. این راهی برای ما هنرمندان است تا به وسیله آن تمام قسمت های نقاشی هایمان را بر اساس یک طرح منسجم تکمیل کنیم.

در نقاشی زیر من از اشکال انتزاعی یا منفی مثل سایه در پایین سمت راست استفاده کردم تا نگاه بیننده را به سمت یک شی فیزیکی مثل درخت شکوفه کوچک در سمت چپ نقاشی هدایت کنم.

توجه داشته باشید که حتی در نقاشی ای که کنتراست در آن آنچنان واضح نیست، باز هم اشکال تیره می توانند به هم متصل شوند تا یک الگوی انتزاعی بزرگ تر را به وجود بیاورند. این الگو با افزایش کنتراست در یک نقاشی که به صورت سیاه و سفید در آمده، به شدت قابل مشاهده است. خوبی این کار اینست که شما می توانید اشکال انتزاعی نامتقارنی را ببینید که توسط الگوهای تاریک و روشن و پیوندهایشان به وجود آمده اند.

فضاها و اشکال منفی سایه ها و رنگ آسمان روشن، به واضح تر کردن و تقویت اشکال مثبت یا چیزهایی که ما به عنوان اجسام فیزیکی می بینیم، کمک می کند. سایه ها باعث می شوند حرکت نور مشخص تر باشد و آسمان روشن هم کمک می کند اشکال درختان و سایر اشیا وضوح بیشتری داشته باشند.

اشکال مثبت و منفی با دقت کنار هم قرار می گیرند تا نگاه بیننده را درگیر کنند.

نفوذ/ تاکید/ تمرکز

ناحیه ای در نقاشی که می خواهیم توجه بیننده بیشتر به آن جلب شود که با عنوان نقطه کانونی هم شناخته می شود.

نظر بیشتر هنرمندان این است که تأثیر یک نقاشی بر بیننده بیشتر می شود اگر یک تم در آن برجسته باشد. با توجه به اینکه ارتباط بین اشکال تیره یا روشن در الگوی نقاشی های ما می تواند قدرتمندتر از پراکندگی اتفاقی اشکال باشد، پس ایجاد یک کانون توجه از چند ناحیه بهتر است. این کار وضوح و جلب توجه بیننده را در پی خواهد داشت.

مثلا اگر وارد یک مزرعه شوید و همزمان درختان زیبا و یک آسمان دراماتیک را دیدید، باید یکی را به عنوان سوژه برجسته انتخاب کنید، نه هر دو.

اگر تصمیم گرفتید روی منظره متمرکز شوید، شاید بخواهید چند ابر پشت درختان قرار بدهید. اما این ابر ها عاملی هستند که باعث می شوند درختان بیشتر به چشم بیایند و این چیزی نیست که مثل درخت ها توجه را به خودش جلب کند. برعکس این قضیه هم درست است.

نکته: اگر آسمان نمای اصلی است، ممکن است بخواهید 4/ 3 از بوم ( یا پنل ) را به آسمان و 4/1 را به منظره اختصاص بدهید، یا اصلا هیچ منظره ای نداشته باشید.

نقاش اثر زیر نمای خیره کننده ای از آسمان را با رنگ روغن و کاردک نقاشی خلق کرده که این اصل را به خوبی نشان می دهد. می ببینید که او چطور رنگ را به حداقل رسانده و کنتراست را در پیش زمینه افزایش داده است تا ابر ها درخشان تر و قدرتمندتر به نظر برسند. توجه ما هم معطوف کانون مورد علاقه مان می شود.

این بدان معنا نیست که نمی توانیم یا هیچوقت نباید بیش از یک کانون توجه داشته باشیم ، اما اگر روی یک تم متمرکز شویم، به سادگی می توانیم مقصودمان را راحت تر بیان کنیم.

همچنین ممکن است یک منطقه در مرکز علاقه داشته باشید که از اهمیت بیشتری برخوردار است. اینجا است که وجود عناصر طراحی بسیار حیاتی است. به کارگیری لبه سخت در مکان مناسب، استفاده هوشمندانه از شدت رنگ و خطوطی در مناطق دیگر نقاشی که به آن نقطه اشاره می کنند، همگی می توانند مرکز توجه را تقویت می کنند و چشم بیننده را به جایی که می خواهیم هدایت کنند.

در اینجا نسخه اولیه ای از یک نقاشی را داریم. در پشت این گل ها یک ساختمان وجود دارد. مسئله این است که ساختمان و گل زنبق با هم برای جلب توجه در رقابتند و این باعث ضعف نقاشی می شود. البته بخشی از علت این حواسپرتی ساختمان و پنجره هستند که در بد جایی قرار گرفته اند.

بنابراین من چند سال بعد دوباره روی پس زمینه کار کردم و فهمیدم چه چیزی اشتباه بوده است.

بوته های تیره پشت سمت راست گل کنتراست رنگ خوبی ایجاد کرده اند. من چند گل زنبق دیگر برای ایجاد هارمونی به پس زمینه اضافه کردم که البته سادگی تصویر حفظ شده است . زنبق ها تغییرات بسیار جزئی و حس تازگی و طراوت را به وجود آورده اند و به راحتی کنترل مرکز توجه در ذهن بیننده را در دست گرفته اند.

این نقاشی جذاب تر شد زیرا من بر یک نکته اصلی تأکید و هر چیز دیگری را هم که برای تقویت آن مضمون اصلی لازم بود ، طراحی کردم.

وحدت/واریته/هارمونی

آیا همه قسمت های ترکیب بندی طوری به نظر می رسند که انگار به هم تعلق دارند یا حس می کنید چیزی سر جایش نیست و ناشیانه در ترکیب جای گرفته است؟

ظاهرا در یک نقاشی اشاره به مواردی که با هم سازگار نیستند بسیار آسان تر از توصیف این است که چه چیزی در هارمونی با بقیه اجزاست.

وقتی یک نقاشی کامل شد، اگر حس کردید چیزی لازم نیست اضافه شود یا تغییر کند، پس هارمونی دارد.

نقاشی زیر چندین جلسه فکرم را درگیر کرد، چند بار آن را کنار گذاشتم و به چیزهایی که لازم بود اصلاح شوند فکر کردم. من حتی آن را به یک گالری فرستادم و بعد وقتی فهمیدم آن حسی که باید را به من نمی دهد، خواستم تا آن را برگردانند. این تصمیم برای یک نقاشی به بزرگی 36* 48 کار آسانی نیست.

نقاشی در اولین بار دو مشکل داشت. مسیر بیش از حد بزرگ و حواس پرت کننده بود. من نقاشی را به دو نیم تقسیم کردم. کلبه تناسب نداشت و به خاطر پر نور بودن صحنه، کمی ترسناک به نظر می رسید.

بار دوم، قله سقف انبار را از تیزی در آوردم، یک آلونک در سمت چپ اضافه کردم ، مسیر را جمع کردم و برگ های پر رنگ بیشتری اضافه کردم. همچنین با یک برس خشک کمی برگ بنفش کم رنگ به تمام شاخ و برگ ها اضافه کردم تا درختان از هم فاصله بگیرند و فضا باز تر به نظر برسد.

هر چند هنوز باید روی کلبه کار می شد. خیلی پر رنگ بود و با درختان هارمونی نداشت. مسیر هم خیلی مشخص و پر رنگ احساس می شد.

بنابراین، من دوباره دست به کار شدم . . .

و در نهایت با کمی تغییر، قلم موهایم را کنار گذاشتم چون حسی که نقاشی به من می داد، خوب بود. من چیزی نمی دیدم که به نظر ناسازگار و خارج از هارمونی باشد.

وحدت همه عناصر طراحی را به هم گره می زند و در نهایت همه چیز منطقی و سازگار به نظر می رسند به طوری که ما احساس می کنیم آن ها به هم تعلق دارند.

البته ایجاد وحدت بیش از حد هم ممکن است نقاشی های مان را استاتیک و کسل کننده کند. اینجاست که تنوع یا واریته لازم است.

ما می خواهیم نقاشی هایمان را با واریته های مختلفی از بافت ها، تغییرات درجه حرارت رنگ، کنتراست نور و سایه، جابه جایی رنگ، رقیق و غلیظ کردن رنگ طراحی کنیم. همه این ها چیز هایی هستند که نقاشی را از یکنواختی در می‌آورند.

از طرف دیگر، تنوع بیش از حد ممکن است آشفتگی و شلوغی ایجاد و بیننده را خسته کند. وقتی توازن و تنوع مطبوعی داشته باشیم، مناطقی که لازم است توجه بیننده را جلب کنند بیشتر به چشم می‌آیند و سایر زمینه ها اجازه می دهند چشمان مخاطب استراحت کند.

نکته دیگری که باید به خاطر داشته باشید اینست که وقتی پیام ما با روش ها یا تکنیک های استفاده شده برای ایجاد آن پیام از بین برود، مسلما هارمونی از بین می رود. مثلا کتابخانه ای را تصور کنید که در آن موسیقی هوی متال پخش شود.

شاید به كتابدار گفته می شود كه باید برای مراجعین موسیقی ملایم پخش شود، اما دلیل آن توضیح داده نمی شود. بدون درک چرایی یا هدف از این کار، خیلی راحت می شود خطا از کتاب دار سر بزند.

هر چه تصویر ذهنی تان واضح تر باشد، توصیف و بیان آن بهتر انجام می شود.

به همین دلیل باید هر چقدر می توانیم درباره چرایی و چگونگی اصول و عناصر هنر و طراحی که به ما کمک می کنند، یاد بگیریم. وقتی تواناییمان بیشتر شد، یاد می گیریم که چگونه پیاممان را هوشمندانه و با قدرت ترسیم کنیم.

تعادل

من آنچه ریچارد اشمید در مورد تعادل می گوید را دوست دارم: “اگر بتوانم توصیف کنم که چرا یک عکس از نظر من متعادل نیست، دقیقا راه حل اصلاحش را با همان چیزی که مرا آزار می دهد به خودم نشان داده ام. اگر از چیزهایی که کنار گذاشته و آن ها را رد کرده ام ناراضی هستم، می توانم آن ها را به مرکز یا طرف دیگر یا هر جایی که می خواهم منتقل کنم. جای مناسب و ایده آل برای قرار دادن چیز ها وجود ندارد مگر آن هایی که به نظر خود من بهترین است”.

سالیان متمادی در مورد نحوه تعادل بخشیدن به یک نقاشی خیلی بحث شده است. هر نقاشی یک چالش جدید و یک معمای منحصر به فرد است که نیاز به طرز فکری جدید و یک رویکرد تازه برای ایجاد تعادل دارد.

هیچ فرمول خاصی هم وجود ندارد.

به خاطر داشته باشید که تعادل بر خلاف فرمول، بیشتر بر پایه احساس به وجود می‌آید. اگر احساس می کنید چیزی نادرست است، یا فرد قابل اعتماد دیگری حس می کند تعادل وجود ندارد، آن را برطرف کنید.

من دوباره به نقاشی قبلی آلونک را اضافه کردم زیرا این طور احساس می شد که برای متعادل کردن کلبه به چیزی نیاز است. اما چرا؟ من فهمیدم که می خواهم به جای یک کلبه منزوی تنها که در جنگل رها شده است ، این حس به وجود بیاید که خانه مسکونی در آنجا واقع است.

تضاد ( کنتراست )

کنتراست مربوط به تفاوت بین عناصر بصری در یک نقاشی است. نه این که عناصر با هم فرق داشته باشند بلکه نحوه جایگذاری آن ها در کنار یکدیگر باعث می شود آن اختلافات نسبتا بیشتر به نظر برسند.

همانطور که می دانیم کنتراست نه تنها با روشنایی و تاریکی سر و کار دارد بلکه به هر یک از عناصر طراحی که قبلا ذکر شد هم ربط دارد. قرمزی که در کنار سبز قرار می گیرد باعث افزایش اشباع یا خلوص هر رنگ می شود، زیرا آن ها مکمل هم هستند.

در نقاشی زیر، من از کنتراست زرد و بنفش استفاده کردم تا تأثیر کنتراست را در برگ ها به طرز ناخوشایندی افزایش دهم.

در این جا نقاط کوچکی از بنفش کمرنگ در کنار برگ زرد وجود دارد.

این کنتراست کم به جدا شدن برگ های زرد از مناطق سبز و نارنجی رنگ کمک می کند و زرد را بیشتر برجسته تر می کند.

کنتراست می تواند اشکال بزرگ و کوچک، شدت تاریکی و روشنی رنگ، لبه های سخت و نرم، فضا های منفی و مثبت، بافت های خشن و صاف باشد. محدودیتی در چگونگی ایجاد کنتراست در نقاشی وجود ندارد.

این تضادها برای ایجاد نقاط مورد علاقه بسیار مهم هستند. از آن ها برای جلب توجه بینندگان به نقطه ای از نقاشی استفاده می شود. به همین دلیل، تضادیکی از اصول طراحی است که هنرمندان بیشتر از آن استفاده می کنند.

حرکت و ریتم

ما معمولا می خواهیم بیننده مناطق حاشیه ای و اطراف نقاشی های ما را هم ببیند . چه یک نقطه کانونی داشته باشیم و چند تا، هدف ما اینست که کل نقاشی بیننده را درگیر خودش کند.

حرکت یک نقاشی با استفاده از عناصری مثل خط، شکل، بافت یا ضربه های قلم مو به صورت منظم که چشمان بیننده را با حرکات خاصی مثل رقص به حرکت در می‌آورد، به وجود می آید.

” شب پرستاره ” ون گوگ یکی از قوی ترین نمونه های ریتم در نقاشی است، زیرا ضربات قلم مو چرخشی اش بیننده را به صورت ملودیک در کل نقاشی به دنبال خودش می کشاند.

شدت رنگ موضعی (Local tone)

جهت نور واضح و خاصی در نقاشی وجود ندارد. این ویژگی بر روی رنگ محلی متمرکز است که خیلی تحت تأثیر یک منبع نور قوی نیست. با کمبود سایه های مشخص، تصویر صاف و یکنواختن می شود. تصویر همچنین از 3 ارزش رنگ اصلی، روشن، متوسط ​​و تاریک تشکیل شده است. ارزش رنگ متوسط ​​به روشن یا تیره نزدیک تر است و در نهایت یکی ارزش غالب خواهد بود.

نیکلای فچین در تابلو های منظره اش از اصل شدت رنگ محلی استفاده کرده است.

در نقاشی نیکلای ( نقاشی بالا) ازرش رنگ یا همان درجه تیرگی رنگ متوسط ​​به آسمان، تپه، گیاهان و پیش زمینه که قسمت عمده ای از نقاشی را پوشانده است ، اختصاص یافته است. او اطراف را تیره تر کرده و نقاشی را با صخره ها و تخته سنگ ها را به صورت برنز روشن در آورده است.

ریچارد اشمید هنرمند دیگری است که از این ویژگی فوق العاده استفاده می کند (نقاشی زیر)

اثر یکنواخت سازی

یک منطقه مهم یا نقطه کانونی مشخص وجود ندارد. تمرکز این نقاشی ها به جای ساختن پیام، داستان یا مکان، بر روی تشدید این اثر است. این ویژگی مربوط به بافت، حرکت و تأثیر روانی آن بر بیننده است.

جکسون پولاک به خاطر اثر یکنواخت سازی اش مخصوصا در نقاشی های چکه ای اش مشهور است. در این نقاشی ها هیچ مرکز علاقه مشخصی وجود ندارد و بیننده با آن از طریق حس انرژی و حرکت ارتباط برقرار می کند.

یکنواخت سازی به معنای این نیست که ارزش رنگ، بافت یا رنگ در کل اثر یکسان باشد . اگر از رنگی استفاده شود و مثلا قطره ای زرد در یک ناحیه چکانده می شود، آن رنگ زرد یا هر رنگ دیگر مشابه آن در سایر مناطق اطراف نقاشی استفاده شود، بدون این که زرد در یک جا بیشتر از دیگری باشد.

هر رنگ، ارزش یا شکل (مثل تنه های درخت نقاشی بالا می بینید) واریته ای دارد. آن ها به جهات مختلف کج شده اند و عرض ها و فرایند رنگ آمیزی متفاوتی دارد. اما توجه داشته باشید که هیچ تنه ای مهم تر از دیگری نیست.

مثال دیگر این است که نقاش از ضربات سریعی قلم موی رنگی با ارزش رنگ یکسان از بالا تا پایین بوم برای خلق فرشی از برگ های افتاده روی زمین استفاده کرده است. همانطور که می بینید برگ های عقبی بین درختان و سمت بالای بوم کوچک تر می شوند، اما ارزش رنگ و فرایند رنگ آمیزی اساسا ثابت می مانند.

انواع ترکیب بندی

گشتالت

گشتالت به معنای ” کل یکپارچه” یا شکل کلی یکپارچه است که اجزای آن با هم مرتبط هستند. ما می خواهیم جهانی که می بینیم اتحاد و ساختار داشته باشد. مغز ما تمایل دارد هرج و مرج بصری را با گروه بندی عناصر مشابه به صورت دسته هایی مثل مجاورت، شباهت، بستار و استمرار سر و سامان دهد.

مجاورت

هرچه اشیا نزدیکتر به هم قرار بگیرند، به احتمال زیاد بیشتر از اشکال جداگانه و منفرد به عنوان یک گروه یا الگوی واحد، یا حتی به عنوان یک موجودیت واحد دیده می شوند.

این بدان معنا نیست که آن ها باید یک شی در نظر گرفته شوند. مجاورت می تواند مثل نقاشی “خلقت آدم” میکلانژ، تنش و آشفتگی هم ایجاد کند. وقتی انگشتان خدا و آدم به هم نزدیک می شود و تقریبا هم دیگر را لمس می کنند، میکلانژ از مجاورت برای یکپارچه کردن نگاره ها و ایجاد تنش پویا و تصویرسازی قدرتمند استفاده می کند.

شباهت

شباهت دقیقا همانطور که باز نامش پیداست، وقتی رخ می دهد که اشیا یا عناصری که می بینیم شبیه هم به نظر برسند. وقتی خصوصیاتی مثل رنگ ، بافت، شکل، اندازه، ارزش رنگ یا جهت در یک نقاشی تکرار می شوند، به دلیل شباهت وحدت ایجاد می کنند.

برگ های پهن نیلوفر آبی در نقاشی زیر به یکسان سازی طراحی نقاشی کمک می کند زیرا از نظر رنگ، شکل، اندازه و بافت به یکدیگر و سایر اشیا مثل علف ها و برگ ها شبیه اند.

بستار (اصل محصور شدن)

وقتی شکل یا جسمی آشنا مثل مربع یا دیوار ساختمان را می بینیم که توسط بوته گل یا پرتوی نوری مخدوش شده، مغز ما خط شکسته را کامل می کند یا شکل را محصور می کند.

نقاشی فوق نیز نمونه ای از بستار است زیرا ذهن ما خطوط منحنی برگهای نیلوفر آبی را حتی در صورت همپوشانی با برگ دیگر، کامل می کند.

استمرار یا تداوم

ساده ترین راه برای تصور این اصل، تجسم زمانیست که فردی به جهتی خاص نگاه می كند. این حالت می تواند با خیره شدن به یک جهت خاص در نقاشی هم به وجود بیاید . چشم بیننده تمایل دارد مسیری که قرنیه به آن خیره شده را دنبال کند. یعنی یک خط ضمنی ایجاد می شود که بیننده آن را دنبال می کند. در این صورت حرکت چشم ما از یک شی به شی دیگر استمرار پیدا می کند.

من اغلب در نقاشی هایم این اصل را با قرار دادن دسته ای شاخ و برگ به صورت پشت سر هم برای راهنمایی چشم بیننده پیاده می کنم.

تفاوت بین طراحی و نقاشی چیست؟

در نقاشی زیر ، شاخه مورب در سمت راست پایین برای اشاره و ایجاد یک خط ضمنی استفاده شده تا خط دید بیننده را به شاخه های درختان سمت چپ نقاشی هدایت کند.

رابطه سوژه و زمینه

این اصل به جداسازی ( یا نبودن ) شی کانونی (یا فضای مثبت) و پس زمینه (یا فضای منفی) اشاره دارد.

تصویر زیر نشان می دهد که شکل و پس زمینه به راحتی می توانند اشتباه گرفته شوند.

وظیفه ما به عنوان هنرمند این است که اطمینان حاصل کنیم بین زمینه و موضوع اصلی مان تمایز واضحی وجود دارد تا از سردرگمی بصری جلوگیری شود. مگر این که بخواهیم به طور عمدی برای ایجاد یک اثر خاص آن اصل را نادیده بگیریم.

نقاشی به نام بو دولیتل در نقاشی هایش هوشمندانه سوژه و پس زمینه را ترکیب می کرد.

قانون یک سوم

احتمالا در مورد این نسبت یا قانون که در بین نقاشان و عکاسان بسیار محبوب است، چیز هایی شنیده اید.

البته من از طرفدارانش نیستم! بگذارید دلیلش را توضیح بدهم.

در قانون یک سوم، شما نقاشی تان را با دو خط عمودی و دو خط افقی به 9 مستطیل یکسان تقسیم می کنید. یا به عبارت ساده تر، آن را به یک سوم تقسیم می کنید .

هدف این است که مرکز مورد علاقه تان را نزدیک یا در یکی از نقاط تلاقی (نقاط قرمز) قرار دهیم . این کار روشی آسان برای نگه داشتن مرکز توجه در موقعیت نامتقارن (یا نقطه ای که از دید بیننده جالبتر از وسط است) می باشد.

بنابراین، بیایید این صحنه زمستانی که من در یک روز سرد در نزدیکی سلما گرفتم را در نظر بگیریم.

ببینید خط افق چقدر نزدیک به وسط تصویر است. برای اکثر هنرمندان انجام این کار، دشوار است . از طرفی جاده هم تقریبا نزدیک به مرکز عکس است.

قانون یک سوم با عوض کردن خط افق با یکی از خطوط تقسیم به ما کمک می کند تا ترکیب جذاب تری ایجاد کنیم. در مرحله بعد ما می توانیم جاده را به نقطه تلاقی نزدیکتر کنیم.

یا می توانیم افق را به سمت پایین و جاده را به سمت راست منتقل کنیم.

ممکن است این سوال برای تان پیش بیاید که “اگر قانون یک سوم باعث جذابیت بیشتر ترکیب ها شود ، پس مشکل چیست؟”

مشکل من این است که این نوع ترکیب بندی یک فرمول است ! وقتی از فرمول استفاده می کنیم چه اتفاقی می افتد؟ ما تفکر خلاقانه خود را از دست می دهیم و تصاویری خلق می کنیم که شبیه دیگران است.

اگر بخواهیم طرح های تکراری و خسته کننده بسازیم، قانون یک سوم می تواند به عنوان یک ایده آماده به کارمان بیاید. ما می توانیم به محل قرارگیری نقطه کانونی تصویرمان نگاه کنیم تا ببینیم آیا تغییر مکان به موقعیت نامتقارن تر می تواند کمک کند یا خیر.

آموزش گام به گام طرز ترسیم چهره

یادتان باشد که در جذاب ترین نقاشی ها به ندرت از فرمول یا چنین صفحه مشبکی استفاده می شود. گزینه های بسیار زیادی وجود دارد که می توانیم خودمان را محدود به آن ها کنیم.

این مسئله ما را به تقارن حرکتی می رساند که مثل یک زگیل به ظاهر خوش خیم است که درست در نوک بینی هنر رشد می کند.

تقارن حرکتی

این نسبت های ریاضی برای یافتن ترکیب بندی هایی با نسبت مطلوب به کار گرفته می شوند.

در ادامه مثالی از تقارن حرکتی آورده شده است:

وقتی خط اصلی ( یا همان خط بلندتر ) از سمت چپ پایین به گوشه سمت راست بالا می رود به آن خط اریب باروک گفته می شود و وقتی از راست به چپ می رود به آن مورب چپ یا (sinister) گفته می شود.

عکاس و نقاش بسیاری میرون بارنستون را به دلیل آشنا کردن آن ها با کاربرد تقارن حرکتی تحسین کرده اند.

دگاس در نقاشی اش (تصویر زیر )، بالرین ها را در راستای خطوط مورب باروک و چپ قرار داده تا بر عمل و حرکت شان تأکید کند. محل تلاقی خطوط به نکته مهمی اشاره دارد.

خط مورب باروک و مورب چپ در روشن ترین نقطه با هم برخورد می کنند.

البته من فکر نمی کنم که دگاس مستطیل های طلایی روی بوم هایش را برای طراحی نقاشی هایش رسم کرده باشد.

مخصوصا این که تصویر بالا بخشی از یک نقاشی بزرگ تر (زیر) است که با آن سری خطوط مورب تناسب ندارد.

هنگام تحقیق در مورد تقارن حرکتی مراقب باشید. من متوجه شده ام که افرادی هستند که آثار هنری مدرن یا تاریخی را برداشته و آن ها را در یک صفحه مشبک قرار می دهند تا نشان دهند هر هنرمند دقیقا چطور از تقارن حرکتی برای مسحور کننده کردن کارش استفاده می کند. آن ها اصرار دارند که همه آثار هنری بزرگ از این الگو پیروی می کنند.

به نظر می رسد که اگر از خطوط کافی استفاده کنیم ، سرانجام به هر یک از نقاط اصلی یک نقاشی برخورد خواهیم کرد. اما آیا این کار واقعا به یک نقاش می آموزد که چطور وقتی در طبیعت می ایستد، یک ترکیب قدرتمند طراحی کند؟

12 تا از نکات نقاشی با مداد رنگی (برای مبتدی ها و حتی حرفه ای ها)

ده ها (یا صد ها) قالب وجود دارد که می توانید بخرید و استفاده کنید. آن ها به شما کمک می کند ترکیب بندی کاملی بسازید. این شبکه ها می توانند بسیار پیچیده و اساسی باشند. مطمئنا اصولی و منطقی هم هستند، مخصوصا که بسیاری از آن ها از روابط ریاضی منطقی که در مستطیل های ریشه برقرار است، استفاده می کنند.

به گفته افرادی که این الگوها را می فروشند، اگر پیچیدگی های تقارن حرکتی را یاد بگیرید، با ترکیب بندی های قدرتمند مبتنی بر قواعد ریاضی به یک الهه در دنیای هنر تبدیل خواهید شد.

شاید روزی نسبت های ریاضی همه چالش های طراحی هنرمندان را برطرف کنند، اما پس از چند هزار سال استفاده از آن ها، هنوز این اتفاق نیفتاده است. با اینکه نسبت های طلایی از هزاران سال قبل وجود داشته اند، اما عبارت تقارن حرکتی اولین بار در اوایل سال 1900 توسط یکی از شاگردان ویلیام مریت چیس ابداع شد.

میانگین ​​طلایی و اعداد فیبوناچی

این دو رابطه نزدیکی با خصوصیات تقارن حرکتی دارند.

میانگین طلایی که به آن نسبت طلایی، مستطیل طلایی یا مقطع طلایی هم گفته می شود ، همان نسبت 1 به 1.618 است.

تصویر زیر اثر مایکل ورکمن یکی از طرفداران به کارگیری میانگین طلایی در نقاشی است.

این نقاشی فوق العاده است اما تصور اینکه ورکمن چطور از میانگین طلایی برای تعیین محل قرارگیری هر عنصر در کارش استفاده کرده، سخت است. البته علت آن واضح است زیرا من یک هنرمند هستم، نه یک ریاضیدان.

اما بیایید دست به کار شویم و این تصویر را کمی دستکاری کنیم. اگر ما یک مارپیچ فیبوناچی ( که تقریبا یک مارپیچ طلایی است) را روی این نقاشی قرار دهیم، مثل شکل زیر می شود.

یا می توانیم آن را به این صورت وارونه کنیم.

قانون یک سوم چه می شود؟

بله، نقاط تقاطع در بالای بلندترین کوه، انحنای جاده در پایین سمت راست و انحنای جاده برفی در سمت راست قرار گرفته اند.

اما در مورد سایر موارد مثل تپه کوچک در سایه سمت چپ، محل قرارگیری هر یک از ساختمان ها و درختان یا 3 خط افقی که هیچ کدام با خط تقسیم تقسیم همپوشانی ندارند، چطور؟ چطور بفهمیم که آن ها را باید کجا قرار دهیم؟

به هر حال این تقسیم بندی که ممکن است طبق یک سری محاسبات خاص که ما نمی بینیم یا نمی فهمیم انجام شده باشد، از زیبایی اثر کم نمی کند. این نشان می دهد حتی کسی که این نسبت را ترویج می کند می تواند اثری شگفت انگیز خلق کند و نسبتها را به حاشیه براند.

حتما بخوانید: روانشناسی رنگها: هر رنگ چه معنایی دارد و چه تاثیری بر فرد می گذارد؟

جمع و تفریقهای زیادی هست که می توانیم برای نقاشی هایمان انجام دهیم. گاهی اوقات کسانی را می بینم که طبق فرمول رنگ آمیزی می کنند، نقاشی می کشند که در نهایت بخشی از روش کاری شان می شوند و به آن شیوه عادت می کنند.

کمی فکر کنید، حتی اگر نقاشی تان را با یک فرمولاسیون کامل و بی نقص بکشید، آیا از آن راضی خواهید بود و به دلتان می نشیند؟ به نظر من نقاشی به خاطر چالش بر انگیز بودن و خلاقیتی که در آن به کار گرفته می شود، سرگرم کننده و جذاب است.

با این حال داشتن برخی دستورالعمل ها می تواند به تشخیص اینکه چرا چیزی درست در نمی‌آید، کمک کند. بخش بعد به کسانی تعلق دارد که هنوز هم دوست دارند درباره اعداد فیبوناچی بیشتر بدانند.

اعداد فیبوناچی را به میانگین طلایی تبدیل کنید

ساده ترین راه برای نشان دادن میانگین طلایی، استفاده از مستطیل الهام گرفته از اعداد فیبوناچی است. اعداد فیبوناچی بسیار جالب هستند، مخصوصا وقتی در یک مستطیل شطرنجی قرار بگیرند.

اول با یک مستطیل 7.6* 5 سانتیمتری شروع کنید و آن را به صورت شکل بالا تقسیم بندی کنید .

سپس می توانیم صفحه شطرنجی را حذف کنیم:

حتی می توان یک مارپیچ مثل مارپیچ طلایی معروف هم اضافه کرد:

اعداد و مارپیچ های فیبوناچی در بسیاری از مخلوقات خدا مثل میوه آناناس ، مخروط های کاج و گل ها دیده می شود.

از طرفی مارپیچ طلایی در طبیعت آن طور که اغلب درباره اش شنیده ایم ، نمی گنجد. طبیعت آن طور که ترکیب بندی ها در یک چارچوب دقیق و غیر قابل انعطاف محصور می شوند، در یک قالب نمی گنجد.

هرکدام از این فرمولهای و محاسبات ریاضی برای طراحی هایتان چه کاری انجام می دهد؟

راهنمای کامل: آموزش رنگ و نور در نقاشی (متوسط-پیشرفته)

شما می توانید از مستطیل، اعداد فیبوناچی ، مارپیچ و مقاطع طلایی استفاده کنید تا جهت تقریبی قرارگیری دینامیکی اشیا، خطوط و اشکال در نقاشی هایتان را به شما نشان دهد . اگر نقاشی شما خسته کننده و بی روح به نظر می رسد، می توانید بررسی کنید ببینید که آیا انتقال بعضی چیزها برای مطابقت با تقارن حرکتی به بهتر شدن آن کمک می کند یا خیر.

کلام آخر

لازم نیست درباره نظریه ها و جزئیات ” قواعد” یا دستورالعمل های ترکیب بندی وسواس به خرج بدهید. هنگامی که به درک مناسبی از آنچه در این مقاله گفته شد رسیدید، می توانید به کار تان ادامه دهید و از غرایزتان پیروی کنید.

به نظر ریچارد اشمید اکثر ترکیب بندی ها به ندرت تمام عناصر طراحی را در بر دارند . مثلا بسیاری از نقاشی ها از توده های بزرگ ساده، خطوط لازم یا حتی یک الگوی قابل توجه برخوردار نیستند، اما ما آن ها را دوست داریم .

منبع1 منبع2

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فیلدهای نمایش داده شده را انتخاب کنید. دیگران مخفی خواهند شد. برای تنظیم مجدد سفارش ، بکشید و رها کنید.
  • عکس
  • شناسه محصول
  • امتیاز
  • قیمت
  • در انبار
  • موجودی
  • افزودن به سبد خرید
  • توضیحات
  • محتوا
  • عرض
  • اندازه
  • تنظیمات بیشتر
  • نویسنده
  • قسمت
  • زبان
Click outside to hide the comparison bar
مقایسه